شکوه مهربانی
ساحل دريا، بي رنگ شده،
سرخي غروب، ديگر سرخي زيبايي نيست؛
نيلي آسمان،
از شمايل افتاده و سبزي و طروات بهار وهزار رنگ خزان حرف و موضوع كتاب هاست؛
اين داستان حقيقت است و اين داستان چقدر كوتاه وگوياست.
در اشك تو مقدار نفس كشيدنم نمودار مي شود
ودر جوان ترين دقايق زندگي، گلچين خاطراتم نهفته است
من مي گرديم از سوي واپسين قدم هايت و اين اوج و شكوه مهرباني است.
درمانده ي عشقي شدم كه هرچه روا بداند بر روال روزهايم تأثير مي گذارد.
كوير بديم و دلم زآه شد سير؛
به دست و پاي باران مي افتم تا نداي خود را بر بام كوير رساند
وغباري از چهر هي اين ديار ساده و يك رنگ بزدايد
شکوه مهربانی