داستان اخلاقی (کودکی و نور ایمان)

پربازدیدترین این هفته:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

داستان اخلاقی (کودکی و نور ایمان)

سهل شوشتری از بزرگان عرفاست. او می‌گوید: سه ساله بودم که دایی‌ام «محمد بن

سوار» شبی از بستر برخواست و مشغول نماز شب شد ـ همیشه کارش این بود ـ آن

شب به من گفت: «پسرم! آیا آن خداوند که تو را آفرید یاد نمی‌کنی؟»

گفتم: چگونه او را یاد کنم؟ گفت: «هر گاه به بستر خواب رفتی، سه بار از دل بگو: خدا با

من است و مرا می‌نگرد و من در محضر او هستم.»

چند شبی جملات فوق را از دل گفتم. سپس گفت: «این جملات را هر شب، هفت بار

بگو!» من چنین کردم. شیرینی این ذکر در دلم جای گرفت.

پس از یکسال گفت:«تا آخر عمر آن جملات را بگو که همین ذکر، دست تو را در دو جهان

می‌گیرد.‌» به این ترتیب، نور ایمان به توحید در دوران کودکی در دلم راه یافت و بر سراسر

قلبم چیره شد.

منبع: كیمیای سعادت، ابو حامد غزالی، به نقل از داستان دوستان، ج 5، ص 257

 

داستان اخلاقی (کودکی و نور ایمان)

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *