داستان اخلاقی (نماز شب از ترس)
حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش میاندیشید …که دخترش را به چه کسی
بدهد مناسب او باشد.در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به
مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح
دهد…از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن
مسجد بدزدد…پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید. در را بسته یافت و از دیوار
مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد…
هنگامی که به دنبال اشیاء بدرد بخورش میگشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد
صدای در را شنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز
خواندن مشغول کرد.سربازان داخل شدند و او را در حال نماز دیدند، وزیر گفت: سبحان
الله! چه شوقی دارد این جوان برای نماز….
و #دزد از شدت ترس هر نماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع میکرد تا اینکه وزیر
دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند
و او را بیاورند.
و اینگونه شد که وزیر، جوان را نزد حاکم برد
و حاکم که تعریف دعاها و نمازهای جوان را از وزیر شنید، به او گفت: تو همان کسی
هستی که مدتهاست دنبالش بودم و میخواستم دامادم باشد، اکنون دخترم را به ازدواج
تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود …
جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمیکرد، سرش را از
خجالت پایین آورد و با خود گفت:
خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی، فقط با نماز شبی که از ترس
آن را خواندم! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من میدادی و هدیهات چه
بود اگر از ایمان و اخلاص میخواندم !
داستان اخلاقی (نماز شب از ترس)