داستان اخلاقی (به امید کرم)
جوانى از کویى مى گذشت.صیدى را بر شاخه درختى دید.
تیرى انداخت تا آن را شکار کند، ولى تیر به قلب فرزند صاحب باغ نشست و او را کشت.
عده اى را در اطراف باغ دستگیر کردند.
جوان تیرانداز وارد معرکه شد و گفت چه خبر است؟
گفتند این جوان به تیر تیراندازى کشته شده.
گفت تیر را نزد من آورید تا نظر دهم.
تیر را آوردند.
گفت اگر نظرم را بگویم، اینان که دستگیر کرده اید را رها مى کنید؟
گفتند آرى.
گفت براى شکار صیدى، تیر از دست من رها شد ولى به قلب این جوان آمد.
قاتل منم، هر چه مى خواهید انجام دهید.
پدر داغ دیده گفت جوان، خطایت را دانستم، اعتراف و اقرارت براى چیست؟
گفت به امید کرم تو که چون اقرار کنم، از من گذشت مى کنى.
گفت از تو گذشتم.
اکنون اى اکرم الاکرمین، ما به امید این که با کرم بى نهایتت از ما گذشت مى کنى،
خاکسارانه به تمام گناهان و خطاهایمان اعتراف مى کنیم و به معاصى و خلاف کاری
هایمان اقرار مى نماییم.
داستان اخلاقی (به امید کرم)