به چشمانت نمی آید که قلبی را برنجانی
به دور از غم؛ میان جمعی و خوشحال و خندانی
تو از یک آدم بی همدم تنها ؛ چه میدانی؟!
اگر چه تلخ میگویی و دورم میکنی ؛ اما ؟!
به چشمانت نمی آید که قلبی را برنجانی
به هر کس میرسم ؛نام تو را با ذوق میگویم .. !
شبیه اولین تکلیف ؛ یک طفل دبستانی !!!
چه رازی عشق دارد با خودش تا حرف قلبت را
نمیگویی ، پشیمانی ،و میگویی و پریشانی؟!
کسی که عزم رفتن کرده ؛ با منت نمی ماند
نمیگویم بمانی ! چون که میدانم نمی مانی !
خیال خام من این بود ؛ پنهانت کنم ؛ اما؟!
نمیدانم چرا از پشت هر شعرم نمایانی ؟!
به چشمانت نمی آید که قلبی را برنجانی