داستان کوتاه اشک تابوت از هوشنگ بهداروند

با سلام خمت کاربران همراه با 8a8.ir. امروز با داستان کوتاه تابوت اشک از هوشنگ بهداروند با شما همراه هستیم.   تابوت اشک هنوز نجار پیر ضربه ی اول رانزده بود، که صدای آه وناله درخت بلند شد و با صدای دردآلود گفت:رحم کن، تو را به خدا دست نگه دار نجار گفت: مجبورم. درخت بلند … ادامه مطلب