امروز با شما کاربران سایت 8a8.ir هستیم با داستانک از پرنده ها بدم میاد از هوشنگ بهداروند
از پرنده ها بدم می یاد
مرد چند لحظه ای اجازه خواست تا کارش را تمام کند او
اول با سیم چین به دقت سیم مین والمرا را قطع کرد
بعد چاشنی مین گوجه ای را باز کرد بعد از آن به سراغ
مین سوسکی و گوشت کوبی و بعدش هم سر وقت
مین پدالی رفت. مرد فریاد زد: داداش محسن،
سگ مصبا چه سفره هفت سینی برامون چیدن.
مرد با تکان های پرستاری که لیوان آب و چند تا
قرص با خود داشت به خودش آمد و با چشم گریان
رو به بقیه ی بیماران آسایشگاه جانبازان روانی گفت:
از پرنده ها بدم می یاد، اونا تخم چشای داداش محسنو که تو
میدون مین شهید شده بود خوردن چشمایی که قسم مادرم بودند.