داستان اخلاقی (عبادت برای چه کسی؟؟؟)
مردی بود كه هر كار می كرد نمیتوانست اخلاص خود را حفظ كند و ریاكاری نكند، روزی
چاره اندیشی كرد و با خود گفت: در گوشه شهر مسجدی متروك هست كه كسی به آن
توجه ندارد و رفت و آمد نمیكند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم تا كسی مرا ندیده
خالصانه خدا را عبادت كنم.در نیمه های شب تاریك، مخفیانه به آن مسجد رفت، آن شب
باران می آمد و رعد و برق و بارش شدت داشت. او در آن مسجد مشغول عبادت شد در
وسط های عبادت، ناگهان صدائی شنید با خود گفت: حتماً شخصی وارد مسجد شد،
خوشحال گردید كه آن شخص فردا می رود و به مردم میگوید این آدم چقدر خداشناس
وارستهای است كه در نیمه های شب به مسجد متروك آمده و مشغول نماز و عبادت
است.او بر كیفیت و كمیت عبادتش افزود و همچنان با كمال خوشحالی تا صبح به عبادت
ادامه داد، وقتی كه هوا روشن شد و به آن كسی كه وارد شده بود، زیر چشمی نگاه كرد
دید آدم نیست بلكه سگ سیاهی است كه بر اثر رعد و برق و بارندگی شدید، نتوانسته
در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده است بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی می كرد و
پیش خود شرمنده بود كه ساعتها برای سگ عبادت می كرده است.
خطاب به خود كرد و گفت: ای نفس، من فرار كردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا در
عبادت خود، اَحدی را شریك خدا قرار ندهم، اینك می بینم سگ سیاهی را در عبادتم
شریك خدا قرار دادهام وای بر من! چقدر مایه تأسف است كه این حالت را پیدا كرده ام
داستان اخلاقی (عبادت برای چه کسی؟؟؟)