داستان اخلاقی (رشوه ممنوع…)
یکی از بازرگانان ثروتمند، آیت الله سید محمّدباقر درچه ای را با چند تن از علما و طلاب
دعوت کرد، سفره ای گسترده و آن را به انواع غذاهای لذیذ و متنوع آراست.
آیت الله درچه ای به عادت همیشگی مقدار کمی غذا تناول کرد. پس از آن که دست و
دهان را شستند، میزبان قباله ای را که مشتمل بر مسئله ای بود که به فتوای سید حرام
بود آورد، تا او امضا کند. این مرد روحانی فهمید که میهمانی مقدمه ای برای امضای این
سند بوده و شبهه #رشوه داشته است، رنگش تغییر کرد و تنش به لرزه افتاد و فرمود:
من به تو چه بدی کرده بودم، که این زقوم را به حلق من کردی؟ چرا این نوشته را پیش از
غذا نیاوردی؟ تا دست به آن نزنم. پس آشفته حال برخاست و دوان دوان به مدرسه آمد و
کنار باغچه مدرسه مقابل حجره اش نشست و با انگشت به حلق فرو کرد و همه را
برگرداند و پس از آن نفس راحتی کشید.
منبع: قصه های تربیتی / محمد رضا اکبری ، ص 71
داستان اخلاقی (رشوه ممنوع…)