من از قبیله ی دلدادگان ِ بی خوابم
هر آنچه پای درختانم آب می گیرم
فسرده برگی و زردی ، جواب می گیرم
من از قبیله ی دلدادگان ِ بی خوابم
که دست دلبر خود را به خواب می گیرم
امید من به وصالت ، امید آن مردی است
که گفت ماهی ِ سرخ از سراب می گیرم
چنان وجود مرا رنجه کرده این دوری
که در کنار تو هم اضطراب می گیرم
ولو به ثانیه ای سهم دست هایم باش
به قدر این که ببینم حباب می گیرم