چشمان زیبایش سرآخر کار دستش داد اثری از پوریا بیگی
امروز در خدمت شما عزیزان هستیم با شعری از پوریا بیگی
چشمان زیبایش سرآخر کار دستش داد
یک ذهن دودآلود با یک شیشه ودکا که
سر می کشد تا انتها یک مرد تنها که
جا مانده در تاریخ؛ در سی سال و اندی پیش
درگیر بی خوابی، حواسش پرت رویا که
بر تَرک اسبش می نشیند مثل یک کابوی
دنبال خود یا لنگه کفش سیندرلا که
یک صفحه ی خش دار در یک ضبط عهد بوق
آهنگ دلخواهش؛ همان آهنگ گلپا که
زل می زند بر نقطه ای مجهول و نامعلوم
بر قاب خالی یا همان تصویر بیتا که
چشمان زیبایش سرآخر کار دستش داد
یعنی ملامت شد شبی با اخم بابا که
یک جعبه احساسات در شومینه می سوزد
پا می گذارد بر دلش بی حرف و اما که
فردا همین جا روی این کاناپه ی مخمل
عکسی بجا مانده و شعری سبک نیما که
سرخط مطبوعات چپ؛ یک بحث پر ابهام:
یک مرد دیگر هم رَکب خورد از زمان یا که…
شاعر: پوریا بیگی
امیدواریم از این شعر زیبا لذت کافی را برده باشید و امید است از دیگر شعرهای آقای پوریا بیگی در پست های بعدی قرار دهیم