«غزل ویرانه شد از رفتنت فالم خبر دارد»
امروز با شما هستیم با شعری زیبا از امید صباغ نو که ان شاءالله مورد پسند شما واقع بشود.
غزل ویرانه شد از رفتنت فالم خبر دارد
به آیینت قسم حتی قلم هم گیج و لرزان شد
تمام شعر من از شوق تو گیسو پریشان شد
نقابی بسته ای بر چهره ات دیوانه ی شاعر
و چشمان خدا پشت نقابت خوب پنهان شد
بخند و آسمان چشم شاعر را بباران و
بدان لبخند تو در این غزل آیینه گردان شد
نوشتم آینه … آیینه یعنی تو نه یعنی من
حضورت معنی آیات سحر آمیز قرآن شد
غزل ویرانه شد از رفتنت فالم خبر دارد
چرا که اسم تو تعبیر نقش توی فنجان شد
برایت بی گمان من حکم آن دیوار را دارم
که قلب تیر خورده روی آن مفهوم ایمان شد
نقاب از چهره ی خود بر نداری ،گفته ام آنشب
که اینجا ماجرای جنگ بین عشق و وجدان شد
شاعر: امید صباغ نو
امیدوارم از این شعر زیبا لذت کافی را بردهباشید تا درودی دیگر بدرود
غزل ویرانه شد از رفتنت فالم خبر دارد