شعر در جدال با خویشتن از قاسم قره داغی
دیده بگشا که من از خویشتن عریان شده ام
کنده ام کوه و به مقصود تو قربان شده ام
خط و خودکار چو موی تو پراکنده و من
در مضامین ادب شعر پریشان شده ام
بر تمنای بت روی تو ایمانم رفت
کافرم لیک به چشم تو مسلمان شده ام
با تو ترسا شده ام یا که به دین دگرم
زآتش عشق تو در مسلک گبران شده ام
گر چه در خویشتن آرام به حی و نَفسَم
لیک در خود به یقین هر چه تویی، آن شده ام
من در افسوس تو و تو تن عریان محال
سالک راه تو ام اُسوه ی انسان شده ام
مولوی جام ب هدست از پی من می رقصد
شمس در شمس چنین صوفی رقصان شده ام
مثل یک کودک وامانده ی در حال فرار
می گریزم به تو از خویش که جنبان شده ام
پیر عشقم ولی انگار که بازیچه ی این تعمیدم
که در این سلسله هم صحبت صنعان شده ام
هر دم از قهر تو در خویش شدم، رنجیدم
رفتم از کوی تو بسیار و پشیمان شده ام
حال خوب و دل بشاش، همین ما را بس
غیر از آیین تو من، تارک ایمان شده ام
منبع:کتاب باز شروعی در من نعره می زند
شعر در جدال با خویشتن از قاسم قره داغی