داستان اخلاقی (کمک رسانی خالصانه)
وقتی حضرت موسی علیه السلام به خاطر مصونیت از شرّ طرفداران فرعون از مصر به
مَدْین هجرت کرد در راه دختران شعیب را دید که در کناری منتظر ایستاده اند تا آب بردارند
و چوپان ها برای گوسفندان خود آب می کشند. موسی به کمک آن ها رفت و برای آن ها
آب کشید.دختران شعیب کمک موسی علیه السلام را به پدر خود گزارش دادند و یکی از
آن ها به دستور پدر به دنبال موسی علیه السلام رفت و او را به منزل خود دعوت کرد.
دختر شعیب علیه السلام از جلو حرکت کرد و موسی به دنبال او می رفت، باد به شدّت
می وزید و لباس های آن دختر را به این سو و آن سو می برد. وقتی موسی علیه السلام
این صحنه را مشاهده کرد از او درخواست کرد از پشت سر حرکت کند و او را به سوی
منزل راهنمایی کند تا چشم او از نگاهبه نامحرم محفوظ بماند.
وقتی موسی علیه السلام وارد منزل شد، شعیب علیه السلام بر سر سفره شام
نشسته بود، به او گفت: ای جوان! بر سر سفره بنشین و شام بخور.
موسی علیه السلام گفت: «اَعوذُ بِاللَّه» (به خدا پناه می برم)
شعیب علیه السلام: چرا این جمله را بر زبان آوردی؟ مگر تو گرسنه نیستی؟
موسی علیه السلام: بله گرسنه هستم. امّا می ترسم این غذا در برابر کمکی باشد که
به دخترانت کرده ام. مااز خاندانی هستیم که چیزی از عمل آخرت را به سراسر زمین که
پر از طلا باشد نمی فروشیم.
شعیب گفت: نه واللَّه. منظور من معاوضه با کار شما نیست؛ بلکه این عادت من و پدرانم
می باشد که مهمان را گرامی می داریم و به او طعام می دهیم. موسی علیه السلام
نشست و غذا خورد.
منبع: قصه های تربیتی / محمد رضا اکبری
داستان اخلاقی (کمک رسانی خالصانه)