داستان اخلاقی (مامور الهی)
ذوالنّون مصرى نقل كرده است : روزى به دلم افتاد كنار رود نیل بروم . از خانه بیرون رفتم
ناگاه عقربى را دیدم كه به سرعت به طرف رودخانه مى رفت با خودم فكر كردم او حتما
ماءموریتى دارد بنابر این دنبالش رفتم تا ببینم چه كار مى كند.عقرب به كنار رودخانه
رسید. در همین موقع قورباغه اى آمد و كنار ساحل ایستاد، عقرب بر پشت قورباغه سوار
شد و قورباغه با سرعت به طرف دیگر ساحل به راه افتاد.
من نیز سوار قایق شدم و آن ها را تعقیب كردم در طرف دیگر ساحل عقرب پیاده شد و در
خشكى به راه افتاد. من او را تعقیب كردم تا اینكه عقرب نزدیك درختى رسید كه در زیر آن
جوانى به خواب رفته بود و مار بزرگى هم روى سرش نشسته بود و مى خواست دهان
جوان را نیش بزند.عقرب خودش را به گردن مار رسانید و او را نیش زد. نیش عقرب كارگر
افتاد و مار را از كار انداخت عقرب از همان راهى كه آمده بود برگشت .
خودم را به جوان رسانیدم و با پا به پهلویش زدم و او را از خواب بیدار كردم . وقتى بیدار
شد، فهمیدم كه مست كرده و از شدت مستى بیهوش افتاده است . برایش جریان
عقرب را بازگو كردم و گفتم از مهربانى خداوند شرمنده نیستى ؟جوان به لاشه مار نگاه
كرد و ناگهان منقلب شد. خودش را روى خاك انداخت و از گناهى كه كرده بود توبه كرد.
در دعاى افتتاح مى خوانیم : پروردگارا تو مرا مى خوانى ولى من رو برمى گردانم تو به من
محبت مى ورزى ولى من با تو دشمنى مى كنم ….
داستان اخلاقی (مامور الهی)