داستان اخلاقی (عفو بی نظیر)
عبدالله بن عباس گوید: وقتی پیامبر(ص)به جنگ بنی اَنمار می رفت،در محلی فرود آمد و
سپاه اسلام نیز توقف کرد.در آنجا از لشکر دشمن کسی دیده نمی شد.پیامبر برای قضای
حاجت از لشکر دور شد. در همان حال باران شروع به باریدن کرد.به طوری که آب زیادی بر
زمین جاری شد و باعث شد تا برگشت پیامبر دشوار شده وبین او ولشکر فاصله بیفتد.
پیامبر بدون هر وسیله دفاعی در زیر درختی نشست تا باران و جریان آب بند بیاید که در
این هنگام حویرث بن حارث محاربی اورا مشاهده کرد. به یاران خود گفت:این محمد است
که از اصحاب خود جا مانده است،خدا مرا بکش اگر او را نکشم!
به طرف پیامبر حرکت کرد،چون نزدیک او رسید شمشیر کشید وحمله کردو گفت:چه
کسی تو را از دست من نجات می دهد؟
پیامبر درزیر لب این دعا را زمزمه کرد:
«اللهُم اکفِنی شَرَّ حُویرث بنِ الحارِث بِما شِئتَ»
خدایا!هرگونه که می خواهی مرا از شر حویرث حفظ فرما.
همین که حویرث خواست شمشیر خود را با قدرت بر حضرت فرود آورد،لغزید و شمشیر از
دست او افتاد.پیامبر به سرعت شمشیر را از زمین برداشت و فرمود: اکنون چه کسی تو
را از دست من نجات می دهد؟
عرض کرد: هیچ کس.
حضرت فرمود: ایمان بیاور تا شمشیرت را به تو باز گردانم.
گفت:ایمان نمی آورم ولی پیمان می بندم که با تو و پیروانت نجنگم و به کسی که بر
علیه توست کمک نکنم.
حضرت شمشیر را به او داد.حویرث سلاح خود را گرفت و گفت:والله!تو از من بهتری!
حضرت فرمود:من باید از تو بهتر باشم!
وقتی حویرث به طرف یاران خود برگشت،پرسیدند:چه شد که شمشیر کشیدی اما پیروز
نگشتی؟ وچه شد که افتادی در حالی که کسی تو را نینداخت؟
گفت:همین که شمشیر کشیدم مثل این که کسی بر کتف من بزند بر زمین افتادم
وشمشیر از دستم افتاد.محمد آن را برداشت و اگر می خواست مرا بکشد
می توانست،ولی نکشت به من گفت:اسلام بیاور!
قبول نکردم اما پیمان بستم با او نجنگم و کسی علیه او نشورانم.
منبع: محجه البیضاء ، ج 4 ، صفحه 147
منبع: قصه های تربیتی / محمد رضا اکبری
داستان اخلاقی (عفو بی نظیر)