داستان اخلاقی بسیار زیبا
جناب آقاى محمد حسين ركنى سلمه اللّه نقل كرد كه در سنه چهل و دو با خانواده و
فرزند به مشهد مقدس مشرف بودم .روزى بعد از ظهر حرم مشرف شديم و من در صحن
نو منتظر بيرون آمدن خانواده و فرزندم بودم طول كشيد تا اينكه خانواده پريشان و گريان
رسيد و گفت بچه (شش ساله بوده ) را گم كردم و هرچه تفحص كردم او را نيافتم پس
به ماءمورين حرم و صحن خبر داديم و كلانترى رفتيم و من به حضرت رضا عليه السّلام
عرض كردم هرچه باشد مهمان شما هستم و پيش از آنكه شب شود بچه را به من
برسانيد.چند مرتبه در فلكه دور صحن گردش كردم و سمت بالا خيابان و پايين خيابان
هرچه پاسبان مى ديدم سفارش مى كردم ، تا اينكه مغرب شد متوجه حضرت رضا عليه
السّلام شدم ، عرض كردم آقا! شب شد چكنم ؟آمدم فلكه بالا خيابان ، در اثر خستگى و
ناتوانى از ايستادن دو دستم را گذاردم روى نرده آهنى كه جلو راه گذارده اند كه پياده ازآن
راه نرود ناگاه دستم لغزيد و پايين آمد روى سر بچه اى كه آنجا نشسته بود و من او را
نديده بودم بچه ناله كرد و سربلند نمود ديدم فرزندم هست معلوم شد كه بچه در اثر
خستگى و ترس ، لاى نرده نشسته و به جاده تماشا مى نموده .
منبع:داستان های شگفت، شهید آیت الله دستغیب
داستان اخلاقی بسیار زیبا