با سلام خمت کاربران همراه با 8a8.ir. امروز با داستان گُلی در کویر از هوشنگ بهداروند با شما همراه هستیم.
گُلی در کویر
تنها خدا می داند که پیرمرد بدبخت چقدر از دیدن چوپان در آن بیابان برهوت خوشحال شد. لب هایش از تشنگی پوست انداخته بود.
کامش از کام بیابان خشک تر نشان می داد. چند ساعتی می شد که بی هدف در بیابان سرگردان بود.
چند باربه چشم های خسته ی عرق آلودش دست کشید،
تا از سراب نبودن آنچه می بیند مطمئن شود نزدیکتر که رسید از خوشحالی چون گُلی در میان کویر شکفت.
قیافه ی چوپان خیلی آشنا به نظر می رسید.
انگار چند سال بود که با اون آشنایی داشت.
چوپان مشک آب را به دستش داد و از او سوال کرد که در این بیابان چه می کند.
پیرمرد گفت:زائر امام حسین (ع) است و راه گم کرده ، اشک در چشم های چوپان جمع شد.
چوپان دوباره پرسید: چرا اورا مثل من از صمیم دل صدا نمی زنی؟
و آرام زیر لب گفت:السلام علیک یا با عبدالله الحسین (ع) ناگهان از زمین و آسمان صدای جواب سلام او آمد. مشک از دست خسته ی پیرمرد افتاد.
زمین تشنه آب را به جای پیرمرد، بی تعارف، یک نفس سر کشید.
پیرمرد آشفته و هراسان با چشمان اشک آلود حسین (ع) گویان سر به بیابان گذاشت او این بار همه جا را کربلا می دید.
بر گرفته از کتاب ارابه زندگی / هوشنگ بهداروند
داستان کوتاه گُلی در کویر از هوشنگ بهداروند