داستان کوتاه اشک تابوت از هوشنگ بهداروند

پربازدیدترین این هفته:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

با سلام خمت کاربران همراه با 8a8.ir. امروز با داستان کوتاه تابوت اشک از هوشنگ بهداروند با شما همراه هستیم.

 

تابوت اشک

هنوز نجار پیر ضربه ی اول رانزده بود، که صدای آه وناله درخت بلند شد و با صدای دردآلود گفت:رحم کن، تو را به خدا دست نگه دار نجار گفت:

مجبورم. درخت بلند بلند گریست.

قطرهای اشک میهمان ناخوانده ی چشمان خسته ی نجار شد.

تنها نجار آبادی، این بار ضربه ی دوم را محکم تر زد. درخت فریاد کشید: لااقل بگو می خواهی از من چه بسازی؟!

نجار آهی سرد کشید و گفت: تابوت. درخت گفت: اگر نسازی چه می شود؟ نجار با صدایی بغض آلود گفت: باور کن مجبورم.

درخت گفت: سنگدل، دروغ می گویی.

عصر همان روز تابوت ساخته شده بر روی دوش مردم با صدای شیون، کنار گور تازه کنده شده گذاشته شد.

نجار سرش را روی لبه ی تابوت گذاشت و زار زار گریست.

تابوت گفت: سرت را از روی من بردار، تحمل دیدنت را ندارم.

نجار پیر در میان هق هق گریه اش گفت: من تحمل دیدن تنها پسرم را در تو ندارم.

بر گرفته از کتاب ارابه ی زندگی / هوشنگ بهداروند

 

امیدوارم از داستان کوتاه اشک تابوت از هوشنگ بهداروند لذت برده باشید

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *