داستان اخلاقی (خاطره ای از شهید زین الدین)

پربازدیدترین این هفته:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

داستان اخلاقی (خاطره ای از شهید زین الدین)

وقتی به خط پدافندی پاسگاه زید رسیدیم، شب بود. یکی از بچه های اطلاعات عملیات

گفت: برویم تو سنگر اطلاعات بخوابیم تا صبح بشود و ببینیم تکلیف چیست.

وسط سنگر یک نفر خوابیده بود و پتو را روی سرش کشیده بود. چه خر و پفی هم میکرد.

کنارش دراز کشیدیم، ولی مگر خوابمان می برد. خسته بودیم، کلافه شدیم. من با لگد به

پایش زدم، گفتم: برادر، برو آن طرف تر بخواب، ما هم جایمان بشود بخوابیم. بیشتر

منظورم این بود که بیدار شود و از صدای خر و پفش راحت شویم. او هم خودش را کشید

آن طرف تر و هر سه خوابیدیم.

می دانستم زین الدین هم به خط پدافندی آمده اما نمی دانستم همان کسی است که

من به او لگد زده ام. تا این که یکی آمد و صدایش کرد: آقا مهدی، برادر زین الدین!

تمام تنم یخ کرد، پتو را روی سرم کشیدم تا شناخته نشوم. حسابی خجالت کشیدم ولی

شهید زین الدین بلند شد و بدون این که به روی خودش بیاورد، رفت.

بعد از نیم ساعت آمد و دوباره سرجایش خوابید، انگار نه انگار. اگر من به جایش بودم،

لااقل آن لگد را یک جوری تلافی می کردم.

منبع:به نقل از: تو که آن بالا نشستی، ص 77

 

 

داستان اخلاقی (خاطره ای از شهید زین الدین)

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *