امروز با شما کاربران عزیز سایت 8a8.ir هستیم با داستانک سیب گلو از هوشنگ بهداروند
سیب گلو
پدر بزرگ در تختخواب برای نوه اش ، قصه می خواند.
دخترک روی استخوان گلوی پدربزرگ که مرتب بالا و پایین می رفت،
دست گذاشت و گفت: بابا بزرگ این چیه؟ پیرمرد گفت:
بهش می گن سیب گلو، دخترک گفت: سیب تو گلوت گیر کرده؟
پیرمرد گفت: آره سیبی که قبل اخراج از بهشت خوردم!
منبع:کتاب مترسک مین / هوشنگ بهداروند