امروز با شما کاربران سایت 8a8.ir هستیم با داستانک سُرنگ زندگی از هوشنگ بهداروند
زن، سُرنگ خالی شده از غذای شوهرش را کنار کاسه گذاشت.
دخترک با سُرنگی که با آن آب خمیر به جوجه اش داده بود، وارد اتاق شد:
« مامان جون! می ذاری من به بابا غذا بدم، قول می دم مثه جوجم دقت کنم! »