داستان اخلاقی (حفظ آبروی دیگران)
داستان اخلاقی (حفظ آبروی دیگران) روزی طلبه ای سر کلاس درس آیت الله بروجردی از ایشان سؤالی کرد. ایشان تصور کرد این طلبه درخواست حاجت و نیازی خصوصی کرده است. در جواب او گفت بعد از این که درس تمام شد بیا منزل تا مشکلت را حل کنم. یکی از آقایان گفت آقا این اشکال […]
داستان اخلاقی آموزنده از مولوی
داستان اخلاقی آموزنده از مولوی مولوی تمثیل آورده است که فردی نشسته بود و “یاربّ” میگفت. شیطان بر او ظاهر میشود و میگوید: تابه حال این همه “یاربّ” گفتهای، چه فایده داشته است!؟مرد دلش شکست و از دعا کردن منصرف شد و خوابید. شب کسی به خواب او آمد و گفت چرا دیگر “یاربّ” نمیگویی!؟جواب […]
داستان اخلاقی (مهمان حبیب خداست)
داستان اخلاقی (مهمان حبیب خداست) مردي با پسرش به عنوان مهمان، بر امام علي عليه السلام وارد شدند، امام علي (ع) با اكرام و احترام بسيار آنها را در صدر مجلس نشانيد و خودش روبروي آنها نشست. موقع صرف غذا رسيد. غذا آوردند و صرف شد. بعد از غذا، قنبر غلام معروف امام علي (ع) […]
داستان اخلاقی (دل نبستن به خوشنودیِ مردم)
داستان اخلاقی (دل نبستن به خوشنودیِ مردم) روايت شده كه لقمان حكيم ، در سفارش به فرزندش گفت: «به خشنودى و مدح و ذمّ مردم، دل خوش مدار؛ زيرا اين، دستْ يافتنى نيست؛ هر چند انسان در تحصيل آن ، نهايت تلاش خود را به انجام رساند» . فرزندش به او گفت: معناى اين سخن […]
داستان اخلاقی (عبادت برای چه کسی؟؟؟)
داستان اخلاقی (عبادت برای چه کسی؟؟؟) مردی بود كه هر كار می كرد نمیتوانست اخلاص خود را حفظ كند و ریاكاری نكند، روزی چاره اندیشی كرد و با خود گفت: در گوشه شهر مسجدی متروك هست كه كسی به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمیكند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم تا كسی […]
داستان اخلاقی (کمک رسانی خالصانه)
داستان اخلاقی (کمک رسانی خالصانه) وقتی حضرت موسی علیه السلام به خاطر مصونیت از شرّ طرفداران فرعون از مصر به مَدْین هجرت کرد در راه دختران شعیب را دید که در کناری منتظر ایستاده اند تا آب بردارند و چوپان ها برای گوسفندان خود آب می کشند. موسی به کمک آن ها رفت و برای […]
داستان اخلاقی (ترس از خدا)
داستان اخلاقی (ترس از خدا) مردی بنام ابن صمه در بیشتر اوقات شبانه روز به محاسبه نفس خود می پرداخت. روزی ایام گذشته عمر خود را محاسبه کرد و دید شصت سال از عمرش گذشته است. روزهای شصت سال را حساب کرد که بیش از 21000 روز می شود. آن گاه گفت: وای بر من! […]
داستان اخلاقی (چرا ما امام زمان را نمیبینیم)
داستان اخلاقی (چرا ما امام زمان را نمیبینیم) روزی از عارفی سؤال شد: چرا ما امام زمان را نمیبینیم؟ عارف گفت: لطفا برگردید و پشت به من بنشینید. شاگرد این کار را انجام داد. آیا الان میتوانید مرا ببینید؟ شاگرد عرض کرد خیر، نمیتوانم ببینم. عارف فرمود: چرا نمیتوانی من را ببینی؟ شاگرد گفت: چون […]
داستان اخلاقی (خاطره ای از شهید زین الدین)
داستان اخلاقی (خاطره ای از شهید زین الدین) وقتی به خط پدافندی پاسگاه زید رسیدیم، شب بود. یکی از بچه های اطلاعات عملیات گفت: برویم تو سنگر اطلاعات بخوابیم تا صبح بشود و ببینیم تکلیف چیست. وسط سنگر یک نفر خوابیده بود و پتو را روی سرش کشیده بود. چه خر و پفی هم میکرد. […]
داستان اخلاقی (عارفی که حمال شهر بود)
داستان اخلاقی (عارفی که حمال شهر بود) در تبریز قبری مشهور به قبر حمال است و از آنِ کسی است که دعای امام زمان عجل الله تعالی فرجه در حقش مستجاب شده است. نقل شده: در بازار تبریز بار میبرده، یک روز بار، سر شانهاش بود که دید، بچه کارگری، از بالای داربست پایش لغزید […]