داستانک از پرنده ها بدم می یاد

امروز با شما کاربران سایت 8a8.ir هستیم با داستانک از پرنده ها بدم میاد از هوشنگ بهداروند از پرنده ها بدم می یاد مرد چند لحظه ای اجازه خواست تا کارش را تمام کند او اول با سیم چین به دقت سیم مین والمرا را قطع کرد بعد چاشنی مین گوجه ای را باز کرد […]

داستانک حنای شهادت از هوشنگ بهداروند

امروز با شما کاربران سایت 8a8.ir هستیم با داستانک حنای شهادت از هوشنگ بهداروند حنای شهادت مادر می خواست این بار، با باقیماندۀ ظرف حنای خشک نشدۀ چند روز قبل دامادیت که کم روییت، اجازه نداده بود به دست هایت بگذارند دوباره دست هایت را حنا ببندد، اما تو چون سرورت ابوالفضل العباس (ع) بی دست […]

داستانک مرغ مینا از هوشنگ بهداروند

امروز با شما کاربران عزیز سایت 8a8.ir هستیم با داستانک مرغ مینا از هوشنگ بهداروند   مرغ مینا پنج روز از خرید مرغ مینای سخنگویی که پدر برای خواهر کوچکم خریده بود می گذشت و همچنان سکوت کرده بود. شب ششم، پدر بخاطر ترفیع رتبه ای که از آقای رئیس جمهور گرفته بود، ضیافت شام مفصلی […]

داستانک سیب گلو از هوشنگ بهداروند

امروز با شما کاربران عزیز سایت 8a8.ir هستیم با داستانک سیب گلو از هوشنگ بهداروند   سیب گلو پدر بزرگ در تختخواب برای نوه اش ، قصه می خواند. دخترک روی استخوان گلوی پدربزرگ که مرتب بالا و پایین می رفت، دست گذاشت و گفت: بابا بزرگ این چیه؟ پیرمرد گفت: بهش می گن سیب […]

داستانک خون عشیره از هوشنگ بهداروند

امروز با شما کاربران سایت 8a8.ir هستیم با داستانک خون عشیره از هوشنگ بهداروند   خون عشیره بعد از دو سال حبس، تازه از زندان آزاد شده بود. خون عشیره در رگ های زن می جوشید و همیشه دوست داشت پسرانش را مثل خودش نترس و بی باک بار بیاورد. پسرش سر کوچه بود که […]

داستانک چاه و طناب از هوشنگ بهداروند

با سلام خمت کاربران همراه با 8a8.ir امروز با داستانک چاه و طناب از هوشنگ بهداروند با شما همراه هستیم. چاه و طناب نابینا بود. تازه به همراه خانواده پسرش به این خانه آمده بود. پسرش برای این که بدون نیاز به کمک کسی، راه پر پیچ و خم دستشویی را راحت پیدا کند.یک طناب از […]

داستان کوتاه گُلی در کویر از هوشنگ بهداروند

با سلام خمت کاربران همراه با 8a8.ir. امروز با داستان گُلی در کویر از هوشنگ بهداروند با شما همراه هستیم. گُلی در کویر   تنها خدا می داند که پیرمرد بدبخت چقدر از دیدن چوپان در آن بیابان برهوت خوشحال شد. لب هایش از تشنگی پوست انداخته بود. کامش از کام بیابان خشک تر نشان می […]

داستان کوتاه اشک تابوت از هوشنگ بهداروند

با سلام خمت کاربران همراه با 8a8.ir. امروز با داستان کوتاه تابوت اشک از هوشنگ بهداروند با شما همراه هستیم.   تابوت اشک هنوز نجار پیر ضربه ی اول رانزده بود، که صدای آه وناله درخت بلند شد و با صدای دردآلود گفت:رحم کن، تو را به خدا دست نگه دار نجار گفت: مجبورم. درخت بلند […]

کمدی واردات ممنوع

کمدی واردات ممنوع نویسنده : حسین سالارمنش کاراکترها : .1پیاز خانم (دخترجوان ،سفید وخوشکل بعضی اوقات تند وعصبانی میشود وبعضی اوقات احساسی وگریه می کند ولی این روزهای به خاطر قیمتش یه کم مغرورمی شود) .2بالنگ اقا ( یه کم پیر وله ولورده شده، ولی هنوز رنگش سبزه،شوهر تماته خانم ) .تماته خانم (یه کم […]